امیرکبیر را می توان یکی از مهمترین پیش گامان آموزش و پرورش ایران دانست. ساخت مدرسه دارالفنون و ورود صنعت به کشور را همه می دانیم. اما امیر برای باسواد شدن مردم می گریست! این واقعیتی است که امیرکبیر را همیشه زنده نگه می دارد. خواندن این واقعه خالی از لطف نیست.
در سال 1264 قمری، نخستین برنامه دولت ایران، برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبلهکوبی میکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبی به امیر خبردادند که مردم واکسن نمی زنند چون فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده اند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان میشود.
وقتی خبر رسید که پنج نفر به علت ابتلا به آبله جان باختهاند، امیر فرمان داد: هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد، باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد.
او تصور می کرد که با این فرمان همه مردم آبله میکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران پنهان میشدند یا از شهر بیرون میرفتند. به امیر اطلاع دادند که در شهر تهران و روستاهای اطراف، فقط سیصد و سی نفر آبله کوبیدهاند.
روزی، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و گفت: ما که برای نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر! به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده میشود. امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی. حال، گذشته از این که فرزندت را از دست دادهای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمیگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید. ملازمان امیر گفتند: دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مردهاند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور میکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هایهای میگرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست. اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
اولین دختری که در اصفهان دیپلم گرفت !
طلعت شاه ناصری، متولد سال 1298 شمسی است. اما خودش، سنش را بیشتر از آن چیزی می داند که درشناسنامه نوشته اند. وی در سال 1315 دیپلم گرفت و یکی از اولین دختران اصفهانی است که دارای مدرک دیپلم شد. در زمانی که مدیر مدرسه شان تصدیق ششم ابتدایی داشته است!
هم کلاسی های دیپلمه اش سه نفر بودند. فخری سجادی، خانم نظمی و ملوک ربانی.که یکی شهردار ناحیه 5 اصفهان شد، دیگری مدیر مدرسه بهشت آیین؛ از مهم ترین مدرسه های دخترانه شهر اصفهان و یکی هم خانه دار شد.
طلعت، در مدرسه بانوان که یک مدرسه عمومی بود درس خواند. در مورد مدرسه اش می گوید: با این که مدرسه اش عمومی بود، همه کس را راه نمی دادند. یعنی همه کس توان پرداخت شهریه را نداشتند. یادم است شهریه ام سالی 15 قران بود؛ پولی که آن موقع خیلی بود.
درباره واکنش مردم آن روز به این که به عنوان یک دختر به مدرسه می رفت، می گوید: خوششان نمی آمد اما فحش هم نمی دادند!
بعد از گرفتن دیپلم در اداره ای استخدام شد. در اداره شان هیچ کس دیپلم که نداشت هیچ، سیکل هم نداشتند. همکارانش به او حسادت می کردند. با این که او در تحصیلات سرآمد همه بود ولی دستور بود که به زن ترقی ندهند و او یک ماشین نویس ساده ماند.
می گوید: در سال 45 یا حول و حوش آن بود که دستور آمد خانم ها می توانند در اداره ها سمت بگیرند. تا قبل از آن سمت نداشتم. شدم رئیس دفتر اداره. دوسال که گذشت، شدم رئیس امور اداری. با همین سمت هم موقع انقلاب بازنشسته شدم.
آرزوی برآورده نشده خانم شاه ناصری، این بوده که به دانشگاه برود و تحصیلش را ادامه دهد. اما چون باید به تهران می رفته و هزینه اش را نداشته نتوانسته ادامه تحصیل بدهد.
در 23 سالگی ازدواج کرد. با شوهرش، در همان اداره ای که کار می کرده آشنا شده است. هیچ خواستگاری یا مراسم رسمی ای هم در کار نبوده. همسرش او را پشت تلفن از پدر طلعت خانم خواستگاری کرده است. همسر خانم شاه ناصری، تصدیق ششم ابتدایی داشته: ولی در تمام عمر یک بار به رویش نیاوردم که من دیپلم دارم و تو نداری.
حالا 3 دختر، 1 پسر، 11 نوه، و 6 نتیجه دارد.
روزگار خودش را با این روزها مقایسه می کند: حالا با وقتی که ما درس می خواندیم، خیلی تفاوت دارد. آن زمان هنوز حجب و حیا بود. هنوز دخترها دنبال حرکت هایی که حالا می روند، نبودند. ولی حالا هرکی هرکی است! دخترها که هر کار می خواهند می کنند.
خاطره ای یادش می آید که لبخند به چهره اش می آورد: یکی از معلم هایمان، آقاجان همامی بود. خداوند ادبیات بود. یک بار سر کلاس از همه دانش آموزها سوالی پرسید که هیچ کس نتوانست جواب بدهد اما من جواب دادم. برایم نوشت:
اگر شه ناصری پندم دهد گوش
نسازد پندهایم را فراموش
رباید گوی سبقت همگنان را
که با فهم است و با ادراک و باهوش.
به شوخی و خنده اضافه می کند: اما حالا نه فهم دارم، نه ادراک، و نه هوش! دیگر جمع و تفریق هم یادم رفته.
منبع: برگرفته از مصاحبه persian-star.org
لباس فارغ التحصیلی
آنچه نباید به کودکان گفت
قوانین مردانه! خانم ها بدانند!
[عناوین آرشیوشده]
مهمانان دیروز: 21
همه مهمانان :321819
اگر چه عنوان این وبلاگ، علوم تربیتی انتخاب شده است، اما منظور رشته علوم تربیتی یا همان علم آموزش و پرورش نیست. بلکه در این وبلاگ علاوه بر مطالب تخصصی، به مسائل ریز و کاربردی در تربیت انسان و بهبود روابط خانوادگی نیز پرداخته شده تا مورد استفاده عموم قرار گیرد.
تربیت دینی فرزندان
وظایف والدین
معرفی کتابهای تربیتی
احادیث تربیتی
روشهای تربیتی کودکان
تشویق و تنبیه
الگوهای تربیتی
تقویت عواطف بین همسران
ویژگیهای کودکان
حسادت کودکان
اختلالات رایج کودکی
یادگیری و اختلالات آن
مناسبت ها و متفرقه
اضطراب امتحان
تعداد فرزندان
شعر
ویژه معلمان
زندگی
نوجوانان
تکنولوژی کامپیوتر
مذهب عشق
از یک عباس
شهید محمدهادی جاودانی (کمیل)
زیبایی
ماهنامه قرآنی نسیم وحی
مهربانی
خدای پروانه ها تو را می خواند
آسمون پر ستاره
روش های نوین تربیت و تدریس